روضه حضرت مسلم شب اول محرم میثم مطیعی
بانگ عزا، داره از آسمون میاد
زمزمه های مادری جَوون میاد
بساط روضه رو میچینه با حسن
گهواره و یه مشک و پاره پیرهن
******
عالم شده، حسینیه بازم
فرشته ها، با اشک و آه و غم
باز میکشن، به دور عرش حق
کتیبه های محتشم
باز این چه شور است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا ، چه ماتم است
حسین جان، غریب دشت کربلا
ای محرم، یه ساله چشم به راهتم
چشم به راهه بیرقای سیاهتم
هلال تو تداعیه سه تا غمه
که خون براش گریه کنم بازم کمه
چیه اون سه تا؟
قد حسین، کنار علقمه
بالای تل، دختر فاطمه
یا مادری، که قامتش خمید
تو اون هجوم و همهمه
مادر شنیدم کربلا قامتت خمیده، ما همیشه شب اول محرم مهمان خود شما هستیم، فرمود: اومدم پشت در، قسم دادم تو رو خدا از ما دست بردارید، فَأخَذَ ... السَوطَ مِن یَدِ قُنفُذٍ تازیانه رو گرفت قنفذ. ای مادر ما یتیم شدیم. فَضَرَبَ بِهِ عَضُدِی شروع کرد بازوهای من رو کبود کردن وَ رَکَلَ البابَ بِرِجلِهِ چنان با پا به در زد. فَرَدَّهُ عَلَیَّ در رو روی من انداخت وَ أنا حامِلٌ من حامله بودم
بُنَیَّ، آبت ندادن اَشقیا
***
حالا بریم در خونه ی مسلم، سفیر امام حسین،شاید سال بعد ما دیگه زنده نباشیم برات گریه کنیم
پسرعمو، دلشوره هام بی انتهاست
تو کوفه ام اما دلم پیش شماست
بیعته اون دستای سنگین یادمه
دلشوره هام بیشتر برای بچه هاست
آقا نیا، خزون میشه بهار
اگه میای، رقیه رو نیار
نقشه دارن، مردم نابکار
حتی برای شیره خوار
لالالا یه کم دیگه دَووم بیار
یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار
مشک و یکی برده که بر می گرده زود
وقتی می رفت فقط به فکر خیمه بود
نده با اشک زندگی مو به باد
با آب میآد اگه خدا بخواد
عمو رسید کنار علقمه
صدای تکبیرش میآد
لالایی عموت رفته آب بیآره
چی شد؟شب هفتم شد؟
لالایی عموت رفته آب بیآره
حالا هنوز رباب داره گهواره رو تکان میده، جنگ تمام شده، صدای یه مادر دیگه ام میآد:
بُنَیَّ، آبت ندادن اَشقیا
محبت آدم رو بالا می بره، اینقدرکه مُحب هم رنگ محبوب میشه، شبیه محبوبش میشه، حتی اگه حواسش نباشه،چند ساله داریم شباهت های مسلم و امام حسین رو میگیم. تنهایی مسلم رو گفتیم، ای تنها...پرتاب سنگ به مسلم رو گفتیم.
امسال یکی دیگه از وجوه شباهت مسلم و آقاش رو بگم، اگه خدا کمک کنه. وقتی صبح اومدن در خونه ی طوئه، مسلم آمد جنگ نمایانی کرد، جنگید جنگید، خسته شد، به در یه خونه تکیه داد، صدا زد: اللّهُمَّ إنَّ العَطَشَ قَد بَلَغَ مِنّی خدایا تشنگی من رو کشت. یه چیزی تو ذهن من میره و میآد. همین داره اذیتم میکنه. آقاشم تشنه شد عَطِشَ الحُسَینُ علیه السلام فَدَعا بِقَدَحٍ. آقا تشنه شد
ظرف آبی مهیا شد، لحظه های آخر، راوی میگه :ظرف رو بالا آورد آب بخوره، رَماهُ الحُصَینُ بنُ نُمَیرٍ بِسَهمٍ فَدَخَلَ فَمَهُ یه وقت تیری آمد به دهان مبارکش اصابت کرد. آب خونی شد. آخه برا مسلمم آب آوردند، خون دهانش داخل آب ریخت، فرمود: روزیم نبود،اگه روزیم بود می خوردم. چی می خوام بگم؟ وقتی مسلم می جنگید، راوی میگه یه ملعونی اومد یه ضربتی به لب مسلم زد، لبش پاره شد، از لبش خون اومد
لب من پاره اگر گشت دگر چوب نخورد
در غم چوب یزید و لب خونبار توأم
روضه ی من امشب اینه: اگه یه غنچه ی گل تازه باشه، وقتی با چوب به این غنچه بزنی سخت پرپر میشه، اما اگه غنچه خشک شده باشه، وقتی با چوب بزنی راحت پرپر میشه، رو زمین می ریزه، یه وقت زینب نگاه کرد، دید چوب خیزران رو بالا می بره...ای حسین....
زینب چو دید نخل امیدش ثمر نکرد
آهش بر آن ستمگر ظالم اثر نکرد
آندم به طعنه گفت: بزن خوب می زنی
ظالم به بوسه گاه نبی چوب می زنی
حسین...... لذا گفت:حسین جان باورم می شد من رو از تو جدا کنند، باور می شد سرت رو به نیزه بزنند، باورم میشد مارو به اسارت ببرند، اما دیگه باورم نمی شد جلو چشم بچه هات به لب و دندانت با چوب خیزران بزنند...حسین....