داستان جمع کردن هیزم
داستانهای پیامبر اکرم (ص): جمع کردن هیزم
[1] . وسائل ، ج /2ص 462.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.
[1] . وسائل ، ج /2ص 462.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.
🍂#کشف_حجاب_رضاخانی تازه اجرایی شده بود.
به علاوۀ دینزدایی شدید و مبارزه با روضهخونی و ممنوع کردن لباس ملی و...
😔مردم به شدت ناراحت بودن.
🤦🏻♂علما که دیگه هیچی! سر این قصه چقدر شهید و تبعیدی و زندانی دادن.
⚠️درافتادن با یه پادشاه قلدر ساده نبود!!
• بگذریم
☝️🏻یه روز با یکی از علمای تهران داشتم میرفتم به سمت منزلشون.
خیابون خلوت بود.
👫وسطای راه یه زن و شوهر جوون از دور پیدا شدن.
حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود.
بعد از پیادهروی طولانی،
همه خسته و تشنه در کنار چشمهای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند.
حکیم به هر یک از آنها لیوانی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.
شاگردان هم این کار را کردند.
ولی هیچیک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود.
سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
حکیم پرسید:
«آیا آب چشمه هم شور بود؟»
همه گفتند: «نه، آب بسیار خوشطعمی بود.»
حکیم گفت:
«رنجهایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر.
این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنجها را در خود حل کنید.
پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنجها فایق آیید.»
✨دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی...✨
حکایت ان شا الله و ملا نصرالدین!
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: ان شاءالله منم!
منبع:روزنامه خراسان